تقدیم به پدر و دختر / راویان و راهیان عشق و آزادی

صبوری نمی‌‌کنم  دگر

نه، صبوری نمی‌‌کنم

این رسم توست، دانم

از من مرنج!

قصد من، آزار تو نیست، اما

صبوری نمی‌‌کنم

می‌ دانم، می‌‌دانم، امشب نیز مثل شب های پیش از این،

چشمانت، نگران مام وطن می‌‌دود

حتی اکنون که زیر خروارها خاک سرد، به میهمانی نشسته اند

چشمانی که زاده ی زلال باران بود و معمار بلندی های پاکی شد

اما من، از جنس تو نیستم

از جنس قلب تو، که از کینه خالی‌ بود

و از دستان تو، که آغوش بخشایشش همیشه گشوده بود

نه، من از جنس تو نیستم

از جنسی‌ دیگرم،

از جنس خشم و عصیان و هق هق پاییزی

از جنس بغض خاک گرفته ی این سرزمینم که امشب، بر دیو بد خیال

هزار آرش و بابک و کاوه، فریاد خواهم کرد

نه، من صبوری نمی‌‌کنم

شاگرد ناخلف تو، دیگر تاب "سر بریدن ستاره‌ها" را ندارد

تاب تنگی نفس

تاب قفس، شکستن پر پرواز

تاب غربت در وطن، تاب غربت بی‌ وطن

بوی عشق، خاک، آزادی

تاب.....................

و تو!

به لحظه لحظه ی درد و صبوری ات سوگند!

بر تار‌های پلید تنیده ی شان آوار خواهم شد!

نه فراموش می‌‌کنم و نه از خون تو و "هزاران تو" خواهم گذشت

و من کارنامه ی سکوت و قبولی خردادم را

زیر پای ضجه‌های تازیانه خورده ات خواهم درید

بگذار این بار بگویند ، همه بگویند

من، در کلاس "عشق و صلح تو" مردود شده ام!

 .......................................................................

 

 

گلک

گلک جان ! هیچ میدانی ؟

برایت قصه ای نا گفته آوردم

که هر بندش، چنان دل کندن از جانی

برایم تلخ وجانفرساست.

نمیدانم چگونه ش، من کنم آغاز ؟

همی دانم دلم بس ناجوانمردانه افسرده ست.

نه از اینجا که میگویند زندان است

اطاقی کوچک وتاریک ٬

که هر گوشه ش، غمی دارد

درون هر قفس، رنجی

نهفته دربرونِ چهاردیوارش

نه اینجایی که هر کس بار غم دارد

وهم اش، تکه نان خشکِ فرداهاست

که بیزارم وبیزاریم هَمَش آنسوی دیواراست .

در آنجایی که میگویند آزادیست ٬

وحتی بی سرانجامیش، انجامیست

که مردانش، به نامِ بی نشانِ مرد می نازند

تهی از بودن و دار نفس شان را

دلیلِ سفله یِ هستیِ خود دانند .

دلم تنگست وغم هم، تا به لب می آورد جانم

از آن شهری که هر خشتش ٬ سرآغازش ٬ فریب آدمیزادست

وبر هر سر درش، خون عزیزانیست

همانانی که دنیاشان، همه فهمیدنِ ما بود

وبودن شان، همه، ارزانیِ حرفِ دلهابود .

گلک جان! نیک میدانم

چه غمگین، رهسپارِ لحظه ها یم من !

خوشا دیدن ٬ نشستن ٬ با تو خندیدن

خوشا در عالم ودنیای تو بودن .

دمت را بس غنیمت دار

که فردایت، نشان از بیکسی دارد

از آن شهری که لبخندش دروغین است

و هر سازش به زهر آلوده، رنگین است .

که گر دستی، به نامِ مهر فرود آمد

برآن دیگر، نشانَش، خنجری بر پشتِ تو دارد .

گلک جانم !

تو را جانِ خدا گویم

"دوستت دارم"،  نفريبَدت آخر

که مردانش به دردآلوده وتنها

همه بار سفر بستند و پر بستند.

به یادم آر!

تو را گر، صورتِ مهری نشان آید!

به یادم آر که گفتم سالها پیش

گریزان باش

گریزان باش و ایمن باش .

 .......................................

پی نوشت:

این شعر  برای بار  دوم با انجام ویرایش هایی منتشر می شود.

 

 

 

 

باران

باران !

خیسم از پایان .

از پلید انتظار پای کور سرنوشت

از نگاه دیو بد سرشت بی خیال

از سکون و مرگ .

خفاش شوم شب

عصمت سحر به تیغ غم درید .

فریاد خوب دل

ز زخم بیکسی

به صد بهانه و جفا در گلو تنید .

نگاه کن مرا ببین !

خیسم از غبار

از کمین خون چشم بی وداع

از دروغ و از فریب این دیار .

باران !

مرا ببین ٬ مرا ببار

شرار جان من

به بوی زلف تو ترانه شد .

                                          میم الف نیستان

معلمی که سبز آمد و سرخ رفت


فرزاد من!

نازنین!

چه می کنی اکنون؟

آن لحظه ی ناگزیر یادت هست

می گفتی:

"نمی دانم در لحظه ای که آن طناب...

کدامین سرود را...

زیر لب....."

چه خوانده ای فرزاد

در صبحگاه یک شنبه

در بطن آن دقیقه های رهایی

پانزده دقیقه

یا بیشتر ...... گذشت؟؟؟

فرقی نمی کند برای تو همرزم نازنین...

اینک چه می کنی فرزاد؟

آن روح سبز و عاشقت

آیا

در ماوراء

لبخند می زند بر جسم دور مانده از چشمان مادرت؟

"اسطوره می شود فرزاد

در آن سپیده ی نفرینی

وقتی که بوسه  بر دار می زند...

فرزاد

در مرگ نیز

کابوس خرچنگ های مرداب می شود"

فرزاد من!

یادت هست؟

آن سطرهای تلخ

سرد

آن لحظه های درد

وقتی که می نوشتی

از قلب سرزمینت

کردستان

وقتی که کُرد بودن جرمی بزرگ بود

در انفرادی اوین

شب های یخ زدن

با قطره های خون

بر جسم نازنینت

فرزاد!

یادت هست؟؟؟؟

هر شب

رد نفس هایت

در آن فضای دلهره ی سایت

دیوانه می کرد خلق را

"فرزاد زنده است"

زنده .... هنوز.... زنده...

همدرد بی وفا!

این رسم درد نیست فرزاد!

من آرزوی یک لحظه بوییدن تو را

در خواب های وحشت و ویرانی

با خود به قعر نیستی خواهم برد

فرزاد پر شتاب من!

تنها پیام من را هرگز نخوانده ای

"این واژگان

چقدر با واژه های من هم خون اند"

آی ی ی ی ی ی ... نازنین!

روح قشنگ کُرد

اینک این آخرین پیام

این شعر اشک را

در اوج

از ارتفاع آسودن

همراز من بخوان!


 

خداوندا !

من این عالم نمی خواهم .

تو می گفتی که لطفت بر همه

چون داوریت یکسان می باشد

که داد از ظالمان با خشم می گیری

و می گفتی که داداری و ابر رحمتت همیشه بارانی ست.

به ما بس وعده ها دادی!

به امید بهشتت سکه ی هر ناکسی گشتیم

بار ذلت و پستی٬

به پشت خود همی بستیم

و انسان را به نام تو

به رگبار شقاوت حمله ور هستیم.

خداوندا !

 من از کشتار انسانها بنام ملت و مذهب گریزانم٬

و این درد  پر از رسوا نمی جویم.

بهشت ارزانیت  بادا!

 

چه می گفتی؟ چه می گویی؟

چرا آن کودک مسکین

ز جوعش  ناله ها نالد

و آن کفتار خوناشام

ز سیری نغمه ها خواند؟

گناه نازنینانی که در خواب خوش خویش اند

به ناگه خانه ویران

شهر بی کس

خون بر دل

آه در چشم

خاک بر سر

بر کدامین نامی دادار می باید بست؟

صدای ضجه ی طفلی

نگاه بر در مامی

دل بشکسته بابایی

فغان آه مظلومی

و ماتم ٬ ماتم و ماتم

که عشقی بر سرش داری!

 

من اینجا بس دلم تنگ است و بودن

مملو از بدنامی و ننگ است.

خداوندا !

 من این عالم نمی خواهم.

دو چشمم را

زبانم را

و این حلقوم زخمم را٬

چو می بینم که طفلی در پی نانی

چسان خوناب می گرید

چسان پاییز می میرد

چسان خوناب می گریم

چسان پاییز می میرم .

خداوندا  !

اگر هستی مرا مهری عطا ده٬

از این بد بودن و انسان نبودن

از این دیدن ولی دم در کشیدن

وزین بیهوده ماندن٬

دل بریدن

اجل بفرست٬

مرنجانم ٬رهایم کن٬بمیرانم.

خداوندا  !

من این عالم نمی خواهم.

 

                              میم الف نیستان

نوبهار

 

تگرگ آمد !

تگرگ از ره چون تیر بلا امد .

صدای غرش امواج طوفانی

نهیب قتل ماهیگیر بی ماهی .

دو صد ابری سیه بر بام دنیا نقش بر می بست

نفیر غارتی در دل .

زمستان بود

زمستان بود ومن با باور فردا

به پا هایم توان دادم

به دستانم قلم راندم

و چشمان سیاهم را به وصل پاک فرداها .

 

< بهار از راه می آید>

 

بهار آمد !  خوشانم بود .

بهار آمد نه با باران پاک مهربان زرتشت.

تگرگ در ره

وزان امواج خوناشام چه ها آمد ؟

نه خورشیدی  نه مهتابی

نه دیدار عزیزی نغمه یاری.

چه تنهاییم ؟

ملول و خسته و بی خود ز ماییم

کجاییم ما کجاییم ما کجاییم ؟

چه سرد است بی مروت

چه تاریک است امروز همچو دیروز ؟

و خالی بی گل و سبزه

ور نور و شکوفاییست درمانده ویخ بستست .

بهار است نو بهار است!

 

وای از این بیداد و این فریاد

این چه دیده چه شنیده

وین چه نفرین شده قلبیست؟

فلک با درد مینالد:

<هلا ای نسل آدم ذره ی قابیل !

به هابیل رحم کن از او چه میخواهی؟

تو که خونش به ناحق ریختی

بر مسند دنیا نشستی

بذر تزویر و ریا بر جان خلق انداختی

دیگر چه می خواهی؟

نهانم سوخت بی وجدان

هر چه میبینم همه درداست و بی درمان.

خانه ویران دشت خونین مام بی سر

کودکان حیران و سر در گم

لباسی پاره و آغشته در خون.

نه امروزی نه فردایی

نه امید بقایی صورت حالی

پدر گر زنده یا مرده نمیدانم؟

که مرده ش به!

که گر مرده ست خلاصی زین همه

تنهایی و بار گران بی سرانجامیست.

چه سوزان و چه جانفرساست این سرمای هجران

بهارانست بهارست نو بهارست

سربدارست!>

                                   میم الف نیستان

 

لا به لای دفتر ایام

 

لابه لای دفتر ایام

می نهم آهسته وخسته

پای وزنجیر برسر دیوان.

می دواند در رگم فریاد

خروش خامش دیروز.

ندارد خواب بعد از آن

نوا با چشم من سازش.

حکایت می کنم بر چنگ دل

سر پنجه دستان وحشت را.

اطاقی پر زحال و هوی شیطانی

نشسته بر زمینی سرد

مستی افسونگر

می کشد بر دار قالی نقشه کشتار.

می زند بر تار و پود نازک شهرم

دشنه وقلاب قیچی بیداد.

آری چنین آغاز می کرد

اینچنین طرح نفس گیر:

 

< تشنه ام بسیار

نمی یابد قرار سیرابیم

با خون صد انسان.

بیا این دسته های سرخ اعلا را!

بریزان رد پای قرمزی هر جا

وزان بیشتر به رنگ تیره شبها

بپوشان هم تن مردان ترسو را !

ببین آنجا !

بجای سبز خوشبختی

به روی آبی دریا

ویا آن آسمان خوش

بباران خاک بدبختی

که بی پروا نفس می آیدش

به روزگار وصل دلتنگی

 همه جا پر زخون و دود و ویرانی

همه ش شیون زبونی چاه و حیرانی.

به این وا داده آدمها

که خود قاتل شده مقتول همرزم ا ش

به روح وجان ابلیسی کنم سوگند

که تا خورشید دلهاشان شده شب کور

بر او وان نسل بی فریاد و بی روحش

کنم شاهانه بر شهر شهان هم پادشاهی ! >

                            میم الف نیستان

گلک

 

گلک جان ! هیچ میدانی ؟

برایت قصه ای نا گفته آوردم

که هر بندش چونان دلکندن از جانی

برایم تلخ وجانفرساست.

نمیدانم چگونه ش من کنم آغاز ؟

همی دانم دلم بس ناجوانمردانه افسرده ست.

نه از اینجا که میگویند زندان است

اطاقی کوچک وتاریک ٬

که هر گوشه ش غمی دارد

درون هر قفس رنجی

نهفته دربرون چهاردیوارش

نه اینجایی که هر کس بار غم دارد

وهمش تکه نان خشک فرداهاست

که بیزارم وبیزاریم همش آنسوی دیواراست .

در آنجایی که میگویند آزادیست ٬

وحتی بی سرانجامیش انجامیست

که مردانش به نام بی نشان مرد می نازند

تهی از بودن و دار نفسشان را

دلیل سفله ی هستی خود دانند .

دلم تنگست وغم هم تا به لب می آورد جانم

از آن شهری که هر خشتش ٬ سرآغازش ٬ فریب آدمیزادست

وبر هر سر درش خون عزیزانیست

همانانی که دنیاشان همه فهمیدن ما بود

وبودنشان همه ارزانی حرفهای دلهابود .

گلک جان نیک میدانم

چه غمگین رهسپار لحظه ها یم من !

خوشا دیدن ٬ نشستن ٬ با تو خندیدن

خوشا در عالم ودنیای تو بودن .

دمت را بس غنیمت دار

که فردایت نشان از بیکسی دارد

از آنشهری که لبخندش دروغین است

و هر سازش به زهر آلوده رنگین است .

که گر دستی بنام مهر فرود آمد

برآن دیگر نشانش خنجری بر پشت تو دارد .

گلک جانم !

تو را جان خدا گویم

دوستت دارم فریبت ندهد آخر

که مردانش به دردآلوده وتنها

همه بار سفر بستند و پر بستند.

بیادم آر

تو را گر صورت مهری نشان آید!

بیادم آر که گفتم سالها پیشتر

گریزان باش

گریزان باش و ایمن باش .

دختران کوچه ی پشتی

 

پا به پا با غفلت چشمان بهت آلود

بر مسیر گونه ی وجدان من

چون قطره های اشک می خوابید .

می تابید و بر آسوده مأمن

مهر و موم احساس خفته م

تا حریم دور غم آواز شورانگیز می رقصید .

حالی بود و ابر اندوه

گرمگاه سینه ام را درد می بارید .

وای بر من ٬ ای فغان و داد از این بیداد !

نان و عشق با دختران کوچه ی پشتی چه بی انصاف بود !

وین طناب دار بی احساس و هم شلاق کور

مرمرین اندام پاک دختر مهتاب را

باز هم چه بی تکلیف بود !

حرفها بود و حکایتها

نغمه ها بود و شکایتها

لیکن کوچه ی پشتی

به سوگ گیس ببریده

چو اسپند بغض بر وجدان خواب آلود می ترکاند .

                                                  میم الف نیستان

علفک

 

شبی از شبهای بی صاحب دیگر آمد

ارغوان صورت ماه می گریید

هر ستاره چادری بر سر داشت

کوچه در حسرت یک دل می سوخت.

ساعت بیهوده ٬

از گذر حرف می زد.

وقت سلطان آمد.

چاکر و خدمتکار نوکران را می گفت:

((علف هرز درو باید کرد.

ماسکها بر چهره

چکمه ها بر پاتان

داس ها تیز کنید.

سر هر یک بوسه ی داس کنید

خواب من آشفته ست

راحتم آزرده ست

رس و نارس نکنید

آفت خشنودی٬

همه را محو کنید.

همه شان مسموم اند!

همه پر آسیب اند!))

کشت و کشتاری بود .

هر کسی داشت سر پر سودایی٬رفت.

هر کسی قامت افراشته داشت٬بی سر شد.

شب بی صاحب رفت

صبح صادق آمد.

سر تشییع جنازه علفی کل می زد

مشت دستهایش را٬

به هوا پرت می کرد.

خشم پر لبخندش٬همگان را می گفت:

((جای هر کشته هزاران برخاست.

بشکنید داس ها را

طرد کنید جلادان

وقت کشتار گذشت.

کار ما همگامی ست

رسم ما آبادی ست))

شب بی صاحب رفت

شب سلطانی مرد

صبح صادق آمد

علفی کل می زد.

                                 میم الف نیستان